هستیهستی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

ستاره زیبای کهکشانی

عشق

تولد یکسالگیت

امروز میخوام برات بگم از تولدت :........... اول از خدای مهربون تشکر میکنم و شکر میگویم اورا به خاطر همه نعمتهای زیبایش که یکی از اونها وجود نازنین تو به کانون گرم خانه ما .                        تولد تو  نازنین ترین و اهورایی ترین ارمغان زندگیمان بود امروز سه شنبه مصادف با93/07/15 و سالروز تولد تو عشق مامان بود و من هم از یک ماه قبل روز شماری میکردم که برای تولدت چیکا ر بکنم تا این شد که با نظر خاله نرگس یک تم زنبوری برات انتخاب کردم اولین کاری که کردم دوختن لباست بود و آماده گذاشتم کنار و شروع کردم با کمک بابایی برای خرید وسایل زنبوری و تولد اتاقت چون کوچ...
29 مهر 1393

محرم 1392

عزیزیم اولین محرمی که تو در جمع ما بودی و در مراسم عزاداری هاشرکت کردی .خیلی خوشحال بودم .این عکسهایی که ازت انداختیم همه خاطرات داره . مثلاًاین عکس خواب بودی ولی اینقدر دوست داشتم ببینم که تو لباسی که خاله حدیقه پارسال به نیت تو از شمال گرفته بود چه شکلب میشی زود تنت کردم .   و این یکی ها زمانی که شب بود و بیدار شدی و مامانی لباستو تنت کرد و به هیئت رفتیم . یه شب دیگه که مهدی اونی که تو رو خیلی دوست داشت اومد که با هم بریم هیئت دوباره ازت انداختم .  اینجا هم منو شما و مهدی عکس انداختیم .   مهدی هم که خیلی دوست داشت بغلت کته و باهات عکس بندازه .و اینم شد و شما پستونک گذاشتی که گریه نکنی و ع...
15 آذر 1392

انتظار

عزیزم : من و بابا و تمام فامیل بخصوص کوچولوها و دوستان تازه وارد خانواده بی صبرانه منتظر اولین صدای گریه تو که بشارت دهنده تجلی قدرت پروردگار  در آفرینش وجود نازنین توست ، بودیم و خیلی خوشحال. اول همه از دوست عزیزت نی نی قلمبه تشکر کن چون هم منتظرت بود و هم مامانی را تو ساخت این وبلاگ خیلی تشویق کرد. دوستای دیگت امیر مهدی، سروش ، حسین، محمد و علی و فاطمه وآرسام و  آندیا و یکتا کوچولو و یه مهمون دیگه ایلیاو .......که همه منتظر بودن تا تو عزیز دل مامان دنیا بیایی.   من منتظر                   ...
10 آذر 1392

آغاز زندگی تو

اصلا فکر نمیکردیم که خدای عزیز و مهربان هدیه ای زیبا ( وجود نازنین هستی ) رو برای زندگی  مشترک ما در نظر گرفته تا اینکه مامان بوسیله بیبی چک خبردار شد ،  وای نمیدونی چه غوغایی بر پا شد....  نمیدونستم چه طوری بگم ولی وقتی به مامانی گفتم از خوشحالی اشک توچشاش جمع شده بود خاله سمیرا که هورا میکشید و بعد از چند دقیقه مامانی اجازه نداد که آزمایش خون بدم تلفن رو برداشت به هر کسی که دوست داشت خبر داد . ...
25 تير 1392
1